دينادينا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

جوجه مامی

عقيقه ببي براي دينا

ديناي من موقعي كه سه ماهه بودي تو شكم ماماني ي بره كوچولو برات خريدم و گذاشتيم پيش آنا و مارال و آراد اسب هاي بابامجيد و عمو جمال تا حسابي تپل و مپل بشه تا برات عقيقه كنيم ****شب ششم دنيا اومدنت گوسفندتو بابامجيد و عموجمال آرودن توي پاركينگ مامان جون من تورو آماده كردم بردم پايين ...وااااااااااااي دينا اون ببي كوچولو شده بود ي گوسفندگنده و تپل ...خيلي بزرگ شده بود وخيلي خوشگل بود ... ***همه بوديم عموجمال و بابامجيد ،آقاجون و مادرجون و عمو عليرضا  خاله جون ندا و خاله جون ساراو مامان جون منو و تو ...عموجمال گوسفند و برات كست البته قبلش دعاي عقيقه رو مامان جون خوند تا به اسم تو عقيقه بشه براي سلامتي هميشگي تو **شبش هم عمه جون س...
29 آذر 1391

سه ماهگي

اين روزها مي گذرد ... وتوباتمام زيباييهايت روزبهروز بزرگتر مي شوي دختركم ... شده اي تك اميد زندگي ما... بالبخندپرمعني وصدادارت مارابه زيباتين لحظه هاي عميق نزديك ميكني... باباي مهربان باتوبازي مي كندوتوعاشقانه به اومي نگري واوراميهمان لبخندهايت مي كني... نمي توانم باهيچ كلمه اي لذت دركنارتوبودن راتوصيف كنم ... باآقوم و آگا گفتن هايت دلم راميربايي و من ساعتها قربان صدقه ات مي روم ... لحظه هاي كنارتوبودن بكرترين لحظه هاييست كه ديگر هرگز تكرارنخواهدشد... سه ماهه شدي عزيزكمممممممممم به ياد لحظه لحظه هايي مي افتم كه تودر درونم رشد مي كردي ... ومن ساعتها بي خواب تكانهايت بودم... تمامي لحظه لحظه هايم به فداي تو ... مي ارزد ت...
19 آذر 1391

قصه دنيا اومدن جوجه من

به نام خدا يك بود يكي نبود ...نهم شهريور بود كه مامان دينا صبح ساعت 8 رفت بيمارستان نجميه كه مامان جون و خاله جون ندا هم همراهش رفتن آخه بابايي دينا كوچولو نمي تونست به خاطر مائل كاريش همراه ماماني بره ... خلاصه ماماني رفت توي بيمارستان قسمت بلوك زايمان و همون ديگه مامان جون و خاله جون باهاش خداحافظي كردن .. ماماني دينا ي عالمههههههههههههههههههههههههههههههههههههه درددددددددددددددددددددددددددددددددددددد كشيد و كشيد وكشيد تا ي دفعه صداي قشنگ ي فرشته كوچولو رو شنيد ي صداي خيلي قشنگ ي تمام دنيا رو انگاري دادن به ماماني و بعدش ديگه ماماني دردي نداشت اون فرشته كوچولو بااومدنش تمام درداي مامانشو ريخت دور ... بلكه ديناي كوچلو همون فرشته مهربوني ...
19 آذر 1391

من مامان تنبلي نيستم

سلام دخترگلم ميدونم خيلي دارم باتاخير زياد برات مي نويسم ولي نميشد ماماني امروز كه دارم برات مينويسم دقيقا سه ماه و دو روزته عزيزدلم ميخوام برات از تولد و از روزقشنگي كه توتوي خاطرم گذاشتي برات بنويسم ميخوام خاطرات زايمانم رو بنويسم تا بدوني مامان براي داشتن و ديدن تو چه ها گذرونده آره عزيز دلم برات مينويسم همشو مينويسم تا بخوني و بدوني و لذت ببري ...
19 آذر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجه مامی می باشد